دریک روز آفتابی که هوا بسیار خوب بود موش کوچولوی قصه ی ما تازه از خواب بیدار شده بودوداشت چشم هایش رامی مالید بعد خمیازهای کشیدواز جا بلندشدومشغول جمع کردن رختخواب خودشدآخرموش کوچولوی ماخیلی منظم بودبعداز مرتب کردن رختخواب خودرفت پیش مامانش وگفت مامان صبحانه چی داریم مامان موش کوچولو بامهربانی گفت موش موشک برو توحیات وچند تا هویج بیاورموش کوچولو باخوشحالی به طرف در دوید اول رفت کنار برکه وبا آب دست وصورت خود راشست بعد به سمت باغچه سبزی جات رفت در باغچه را باز کرد وچند تا هویج آبدار چید وبه طرف خانه رفت وهمراه مادرش شروع به صبحانه خوردن کردندبعد از تمام کردن صبحانه موش کوچولو کمک مادرش سفره را جمع کرد وبعد گفت من حوصلم سر رفته مادر موش کوچولو گفت برو تو حیات و بازی کن بعد موش کوچولو دوید تو حیات تا بازی کند بعد چشمش به یک پروانه افتاد که روی بوته گل نشسته همین که به پروانه نزدیک شد پروانه شروع کرد به پرواز کردن بعدکمی دنبال پروانه دوید وبعد گفت چراخداوند این پروانه را به وجود آورد مگر چه کار خاصی میکندبعد صدایی به گوش موش کوچولو رسیددور ور خودرانگاه کرد که میبیند قورباغه ای سرش را ازآب بیرون آورده وپرید روی گل نیلوفر آبی بعد شروع کرد به قورقور کردن موش کوچولو هم ادایش رادر می آورد ومی خندیدبعد دوباره در فکر فرو رفت وگفت قورباغه برای چه آفریده شده همش سر وصدایش همه را ادزیت میکند بعد مادر موش کوچولو بیرون آمد و گفت موش کوچولو این صدای چه بود موش کوچولو خندید و گفت این صدای من بودآخه داشتم ادای قورباغه را در می آوردمبعد از مادرش پرسید وجود حیوانات و حشراتی مثل قورباغه ها و پروانه ها برای چیست مادر موش کوچولو گفت بیا اینجا روی پله کنارم بنشین تا برایت بگویم پسرم که هر چیزی که در این جهان وجود دارد دلیلی داردکه به وجود آمده و گرنه که خدا کار بیهوده انجام نمیدهد مثلا همین قورباغه یکی از دلایل افرینشش اینکه کنار برکه ها پشه زیاد هست کار قورباغه ها هم خوردن پشه هاست ولی اگه قورباغه نبود پشه ها زیاد می شدند وما را اذیت می کردند بعد موش کوچولو گفت حالا فهمیدم که خداوند کار بیهوده انجام نمی دهد